Magical Friends
اولین روز تابستونی
گرچه برای ما(من و بلا)از همان دیروز شروع شد.
بعد از دادن امتحان و رسیدن به خانه و یه دوش خنک و سبک کننده، و رسیدن مهمانانی که از راه دور آمده بودند و یه خواب دل نشین،بودن با بهترین دوستت بهترین چیزه..
اماده شدن برای بیرون رفتن همراه دوستات...و من و بلا و ویوات باهم دیگر پیش به سوی کتابخانه و زبان گستر و پلکیدن...
مسئولای کتابخونه عوض شدن.بی توجهی شونو میزاریم به حساب تازه کار بودنشون.البته من اهمیتی نمیدم،من میرم کتابای خودمو پیدا می کنم و تا جایی که نیاز داشته باشم اون تو هم میمونم.
همونطور که مسئول کتابخونه قبلی رو مخم بود.
کتاب زیاد گرفتیم.البته من زیاد گرفتم.طبق معمول.
یکیشون که الان دارم میخونم:
راز موتور سیکلت من
اثر:رولد دال عزیز و گرامی.
#دلم میخواد اثرات این نویسنده همه رو بخونم.حتی با وجود بچه گونه بودنشون.به یه بار خوندن می ارزن حداقل.
کتاب دوم:
شگفت زده
اثر:برایان سلزنیک
#بلا این کتاب رو پیدا کرد و من ازش واقعا متشکرم.دوست دارم این کتاب مال خودم باشه.
کتاب سوم:
خاطرات پسربچه ناقلا
اثر:وامبا(از اسم مستعارش استفاده کرده و ما را در عالم هپروت گذاشته که نامش چیست.)
کتاب چهارم:
کیهان
اثر:فلیکس پیرانی و کریستین روش
#کاملا اتفاقی و در حالی که به دنبال کتاب فیزیکی برای دوست گرام می گشتم یافتمش.
کتاب پنجم:
سگی که به سوی ستاره ای می دود
اثر:هنینگ مانکل
#اولش بی توجه بودم ولی بعد دوباره بلا اسمشو خوند و دوباره آخر از همه رفتم گرفتمش.
با خودم عهد بسته بودم تا یه کتاب فیزیک برای بلا پیدا نکردم از بین اون قفسه ها بیرون نیام.و بالاخره یکی پیدا کردم و امیدوارم واقعا خوشش بیاد.
ویوات هم یه کتاب گرفت.
بعدش رفتیم سمت زبان گستر،و فهمیدیم کتاب Wonder تو ایران چاپ نشده به انگلیسی.در نتیجه منم کتاب فارسیشو نمی گیرم و نمیخونم.البته پاش بیوفته میخونم ولی خودم نمیخرم.
بعدش رفتیم پلکیدیم کلا.و ویوات را با واژه پلکیدن آشنا کردیم و کلی خندیدیم.
بستنی هم خوردیم جاتون خالی.:))))))
دلم میخواد مفصل تر بنویسم ولی باید برم.
ماه رمضون همگی تون مبارک و پر از خوبی.
ما رو سر نماز و دعاهاتون فراموش نکنید.التماس دعا.
دوستتون داریم کلی.
پ.ن:پیش به سوی اولین سحری ماه رمضون 95.خدایا دوستت دارم:)ممنونم به خاطر همه چیز...
پست بدون عنوان
خیلی خیلی خیلی خیلی قشنگ بودن و مثل ستاره های قالب وبم بودن.و چقدر من عاشقشون شدم!!!!
دو تا امتحان فقط مونده و برای مطالعات که بخونیم خیالمون جمع میشه.امتحان آخری هم میشه املا که دوشنبه است.
هم چنان دارم شوالیه های بدنام رو می خونم که ویوات برای کادوی تولدم گرفته بود.تو این مدت اصلا نمیشد بخونم.اینجوری کتاب خوندن نمی چسبه،سه صفحه بخونی و بعد بزاری کنار...
کتاب رو باید انقدر بخونی و توش فرو بری که تک تک کلماتش بشه عضوی و سلولی از بدنت.
مسابقه ی والیبال رو که می دیدم آرزو میکردم کاش مسابقات بسکتبال رو هم پخش میکردن.
یعنی ایران یک درصد به بسکتبال اهمیت نمیده...
اشکال نداره،دوستش دارم.مثل این می مونه که دوست نداشته باشی یه کتاب زیاد مشهور بشه(از نظر من مثل همچون ستارگان) چون دوستش داری و میخوای مال خودتو دوستت باشه.
بنابراین نسبت به بی توجهی به بسکتبال اصلا حسی ندارم،فقط کاش از تو تلویزیون پنج تا مسابقه ازش پخش کنن دل آدم شاد بشه.
و همچنان سرماخوردگی در آستانه تابستون خر است....
پ.ن:مریم عزیزم تولدت کلی مبارک باشه،با کلی آرزوهای خوب برای تو...
یه روز گرم و آفتابی...
فیلم جدید میخوام،دلم میخواد فیلمایی که گذاشتم واسه دانلود همه رو دانلود کنم ولی هیچکس برای شب رایگان بیدار نمی مونه.یا حداقل اگه بمونه فیلمای منو دانلود نمیکنه.
دیشب خندوانه خیلی باحال بود.دوستش داشتم.آقای سپهر اربابی رو آوردن که منجم هستن.
خیلیییییییییی جالب بود که در حد کلمات محدود و ضعیف بنده نیست.
امروز تو کوچه که من و بلا داشتیم میرفتیم یه مرده از تو حیاطش داشت درختشو تمیز میکرد و شاخه هاشو میزد،اصلا هم نگاه نکرد کسی اون زیر هست یا نه،ما دوتا هم که از شدت اشعه های تابیده شده توسط خورشید به زیر سایه ی دیوار پناه بردیم از همه جا بی خبر داشتیم راه می رفتیم.
شاخه رو برید انداخت رو سر ما دوتا...ما دوتا هم اول ترسیدیم بعد ایستادیم به مرده نگاه کردیم،اصلا عذرخواهی هم تو مرامش نبود...هی داشت به ما نگاه می کرد خیلی جدی.منم رو به بلا گفتم عذرخواهی هم تو کلاسش نیست و بعد به راهمان ادامه دادیم.
سرکوچه هم آفتاب هم چنان بر پس مقنعه هایمان میتابید و ما مردیم و زنده شدیم.
ولی به قول بلا خوبیش اینه غروبا آسمون خوش رنگ میشه،مخصوصا وقتی نور از پشت ابر عبور میکنه.
و مخصوصا شباش پر ستاره است.
تو کلاس که نشسته بودم کولر روی 13 بود و انقدررررر خنک بود که دل نداشتم بیام بیرون،در نتیجه اون تو نشستم و برگمم دستم بود.معلممون گفت چرا نمیدی گفتم چون کولر روشنه...اونم چشاش گرد شد.
فکر کنم یه عذرخواهی خیلی بزرگ به بلا بدهکار باشم.خودش میدونه چرا.و میخوام بدونه اون همچنان تنها دوستمه و نمیخوام از دستش بدم.
نه به خاطر اینکه تنها میمونم،چون دوستش دارم و بهترینه...
پ.ن1:رفتم تمام فوتوشات های تیلور برای آلبوم 1989 که به صورت polaroid هستن رو گرفتم.خیلی دوستشون دارم.کاش همشون رو چاپ کرده داشتم.پول جمع میکنم اونایی که دوست دارم رو چاپ میکنم.:)
کلا 65 تا عکسه،زیر هر عکس هم یه تیکه(یه خط یا دو خط) از متن یه آهنگ از آلبومشو نوشته...
خیلییی هم دوستشون دارم.چهارتاشونو این زیر ببینید:
پ.ن2:چون از این نوع کتابخونه خوشم اومد: dilliebooks
منبع هم که روی اسم طرف بالای کپشنش کلیک کنین میاد.
کمد جادویی پرفسور کرک
ساعت چهل و چهار دقیقه بامداد میباشد و من هم اکنون کتاب شاهزاده کاسپین را به اتمام رسانیدم.
و خیلی خوشحالم که شروع به خواندنش کردم چون علاوه بر پا نهادن در دنیایی مرموز و جادویی با اصلانی که همیشه اسمش از کودکی در ذهن و گوشم بود.،کتابش با اندکی قلم کودکانه نوشته شده و اگر کمی دیرتر می شد عذاب وجدان می گرفتم به خاطر بی توجهی و کم مهری ام نسبت به این مجموعه.
ریپی چیپ اون موش کوچولو باحال بود.از شجاعتش خوشم اومد.و هم چنین یاران با وفاش.
تیکه ای از کتاب:
ریپی چیپ بعد از سه بار تلاش ناموفق، متوجه آن حقیقت تلخ شد. به اصلان گفت « زبانم بند آمده است. به کلی دستپاچه شده ام.. باید به سبب این ظاهر نامناسب از شما پوزش بطلبم.»
اصلان گفت «خیلی هم برازنده ت است، کوچولو!.. اصلاً این دم به چه کارت می اید؟»
موش جواب داد « قربان! بدون دم هم می توانم بخورم، بخوابم و برای پادشاه هم بمیرم. اما دم مظهر شرف و شکوه هر موشی است»...
اصلان پرسید « می توانم بپرسم چرا پیروانت همه شمشیر کشیده اند؟»
موش دوم که نامش ریپی چیک (Reepiceek) بود گفت « امر،امر شماست اعلیحضرت! ما منتظریم تا در صورتی که رئیسمان بی دم بماند، دم هایمان را قطع کنیم. ما حاضر نیستیم ننگ داشتن شرافتی برتر از موش رهبرمان را بپذیریم.»
اصلان غرشی کرد و گفت « هان، شما غالب شدید! دل هایتان دریاست. ریپی چیپ! تو دوباره صاحب دم خواهی شد، نه به سبب وقار و شأنت، بلکه به دلیل عشقی که میان تو و افرادت وجود دارد و بیش از آن، به دلیل لطفی که قوم تو، آن گاه که به میز سنگی بسته شده بودم، با جویدن طناب ها به من کردند ( و همان هنگام بود که از موهبت سخن گفتن برخوردار شدید، هرچند که اکنون آن را به خاطر نمی آورید). »
اعتقاد کاسپین و ترافل هانتر،ادب و ارادت اون کوتوله(فکر کنم ترامپکین بود)،و چقدر نیکابریک نفرت انگیز بود.
البته حس خاصی نسبت بهش ندارم اینو گفتم فقط بدونین شخصیتش چطوری بود.
ولی اصلان...قوی...پرقدرت...شجاع...با نفوذ...
پیتر و ادموند،پادشاهان قوی و شرافتمند...لوسی و سوزان ملکه های مهربون و شیردل...
میتونم بگم دوستش دارم.
شاید اگه منم زودتر از اینا میرفتم تو تاریکی کمدمون به یه راهرو میرسیدم و از پشت اون کمد به یه سرزمین دیگه راه پیدا می کردم.
همونطور که پیتر و سوزان نمی تونن برن چون بزرگ شدن و زیادی برای این کار بزرگن.
ولی قلعه ی ذهنمون رو داریم،فقط کافیه بهش اعتقاد کامل داشته باشیم و اون موقع است که می تونیم اون دنیا رو ببینیم.
کافیه ته قلبمون و ذهن درگیر درس و مدرسمون مثل بچه های ده-یازده ساله منتظر یه نامه از هاگوارتز باشیم،یا دیوار نامرئی پشت کمدمون و منتظر یه ساتیر که بیاد ما رو ببره کمپ دورگه ها...
ترتیب کتاباش مشخص نیست.هرجا میرم یه چیز نوشته...
یه جا نوشته جلد اول شیر کمد جادوگره،یه جا نوشته خواهرزاده جادوگر جلد اوله.
در هر صورت من از شیر،کمد،جادوگر شروع کردم و الانم برای جبران دارم خواهرزاده جادوگر رو میخونم.
شاهزاده کاسپین جلد دوم(شایدم سوم) بد که من تمومش کردم و دوستش دارم.
پ.ن:همین الان دیدم جلد سومش کشتی سپیده نماست...در نتیجه خواهرزاده جادوگر رو نمیخونم.
پ.ن۲:عکس و نوشته ی سبزرنگ برگرفته از وبلاگ سندباد عزیزم.(قالیچه پرنده)
به امید روزهای تابستونی و گرم و نشسته کنار ایوون در رویاهای زیبای جادویی و دیدن ستاره های نازنین
سخت نبود ولی خوب طولانی بود و هممون ترسیدیم و من امیدوارم با دقت نوشته باشم و بیست شم.
کتاب انگلیسی Love Letters To Dead هم داره به خوبی پیش میره و امیدوارم همچنان همینجوری قشنگ بمونه.فکر کنم از اون دسته کتابای غم انگیز باشه.
فیلم جانوران شگفت انگیز و زیستگاه های آنها دقیقا روز تولد من به میلادی منتشر میشه.یعنی 18 نوامبر و این موجب خوشحالیه.حتی تولد سیریوس تو نوامبر بوده.
و تولد هری توی آگوست و این برای بلا موجب خوشحالیه.
بگذریم و برگردیم سر بحث خودمون.
امروز تا نصف کوچه رو پیماییدم و بعدش حسم گفت برو سرکوچه و من دوباره برگشتم سرکوچه و از بین مردم و از کنار مغازه ها رد شدم و بلا رو دیدم و دوتایی وسط خیابون دویدیم و هم دیگرو بغل گرفتیم و من از صمیم قلب خوشحالم که کتاب آنشرلی اول رو خرید.چون دقیقا درکش میکنم چه حسی داره.آنشرلی معرکه است.
و چیزی که دلم میخواد اینه (علاوه بر گرفتن آنشرلی و بقیه کتاباش و امیلی و سه گانه اش) کتابای دونده هزارتو رو هم بخونم.
دی وی دی هانگر گیمز رو گرفتم و نشستم دوباره دیدم.
البته من آدم فیلم ببینی نیستم،هر پنج دقیقه فیلم رو میزدم جلو..هیچوقت نشد مثل آدم بشینم فیلم رو دوباره ببینم،حوصلم سر میره...
فردا امتحان انشا داریم و نه روز تا اتمام مدرسه ها مونده و ما دوتا در پوست خود نمیگنجیم.
دلم واسه بعضی از بچه ها واقعا تنگ میشه روزای خوبی داشتیم ولی از یه طرف از راحت شدن از دست خیلیای دیگه هم خوشحالم،از جمله اون چهارنفری که پشت سرم میشینن و خیلی حرف میزنن و ...
ولی از همه مهم تر اینه تابستون داره شروع میشه و من حتما باید برم کتاب Wonder رو سفارش بدم.
چندتا کلیپ از تیلور گرفتم و خیلی دوستشون دارم.مخصوصا موزیک ویدیوی Everything Has Changed.
#آی لاو حباب ساز وری وری زیااااااااااااااااااااااااااددددد....خیلی دوست دارم حباب سازمو.
و البته کتابخونمو...
#پستام زیادی دارن تابستونی میشن ولی اشکال نداره...تابستون که شروع بشه برای ما،ماه رمضون هم شروع میشه در نتیجه همون آخرین روز باااااااید بریم کلی خوش بگذرونیم.چون بعد از اون دیگه از بیرون رفتن ها خبری نیست.
زبانکده ها هم شروع میشه و من امیدوارم یا خانوم زابلی معلممون باشه چون خیلی خوبه و تازه فیلم Extra هم نصفه مونده.
یا خانوم اصغریان باشه چون سخت گیره و ما میشینیم میخونیم.و همیشه انشا بهمون میده و موجب شکوفایی استعداد های بچه های کلاسمون میشه.
کارت عصویت کتابخونه رو هم باید تمدید کنیم من و بلا...
#کسایی که وب منو میخونن و همیشه همراه منن و دوستای گل مجازی مون هستن خواهش میکنم خواهش میکنم راجبه وب نظر بدن و هر انتقادی دارن بگن.خیلی دلم میخواد وبم پر تر باشه و کلی چیزای جالب داشته باشه.
#من عاشق عنوان پستمم.
#تازه با شروع تابستون کلی میتونم تا دیروقت ستاره ها رو ببینم.ولی کاش بتونم همشون رو بشناسم.خیلی دوست دارم.
دوست دارم برم بالا پشت بوم و ببینمشون.
تابستون میرسه بالاخره...
امروز امتحان قرآن داشتیم و فردا هم عربی.
وقتی امتحاناتمون تموم بشه احساس میکنیم یه باری از روی دوشمون برداشته شده و وارد یه مرحله جدید شدیم و یه پایه محکم تر و جدیدتر و بهتر برای دوستیمون میسازیم و یه دیوار محکم که هیچکس نتونه اونو بشکونه.
تابستونمون پر میشه از اتفاقای جالب و از اونجایی که بلا آدم تنوع طلبیه و طبق معمول شباهت هامون منم اندکی دوست دارم از پارسال بهتر باشه پس صد درد صد دنبال یه چیز جدید میگردم.
به خودش اینو نگفته بودم ولی وقتی دیدم اونم همینو میخواد مصمم تر شدم تابستونمون هیجان انگیز باشه.و البته نه مثل سالای قبل.عالیه عالی.
یه موضوع بحث جدید...یه مکان جدید...زبان گستر جای خوبیه...
تولد بلا هم تابستونه و تو ماه آگوست،شباهت جالبی با کتاب موردعلاقمون داره.
من هی میرم تو آلبومای قبلی تیلور سوییفت و آهنگای جدید باحال پیدا میکنم.
در زمینه آهنگ گوش دادن اصلا دوست ندارم آهنگای تکراری زیاد گوش کنم،
آهنگای The Way I Loved You و Teardrops On My Guitar هم اضافه شدن و دوستشون دارم.
خوندن این بخش رو دوست دارم:
He's the reason for the teardrops on my guitar
The only thing that keeps me wishing on a wishing star
He's the song in the car
I keep singing, don't know why I do
الانم دارم forever & always رو گوش میدم.
خواننده موردعلاقمه،حتی از سلنا هم بیشتر دوستش دارم.
دیشب یه درس میخوندم بعد با یکی از آهنگاش میرقصیدم و دیوونه بازی در میاوردم.دعوتتون میکنم حتما بهشون گوش بدین.
و ظاهرا قراره جناب آقای نبویان کتاب جدیدی بنویسن،خودشون تو پیجشون نوشتن...
و اینم باید متذکر بشم که:
بلای نازنینم ممنونم بابت این کادوهای نازنین و دوست داشتنی..
خودت برام از همشون دوست داشتنی تری.
البته بعضیاشونو با پررویی گرفتم.
نکته:همه و همه ی چیزایی که تو تصویرن از طرف خود خودشه...
پی نوشت1:آهنگ Teardrops واقعا احساسی و قشنگه.میدوستمش.
long live
دلم مسابقه بسکتبال تو باشگاه کاله میخواهد.
امتحانات ترم که تمام شود تابستان هم آغاز می شود و ما می رویم پی کارها و شیطنت ها و کتاب ها و کلاس های خودمان و بهترین ها را می سازیم و پای اینترنت هم با دوستان مجازی مان حرف می زنیم.
ولی به این فکر میکنم که دیگر باشگاه کاله نیست تا من و مستر سیک با هم مسابقه بسکتبال بدهیم یا حتی عین وحشیا همدیگر را هل دهیم تا توپ را از هم بدزدیم.دیگر ویوات نیست تا از هم توپ دزدی کنیم و با یک حرکت ریباند من خود را زخمی سازم:))))
دیگر رها و پریسا و و بقیه نیستند که تو حیاط مدرسه و تو کلاس محفل کوچکی تشکیل دهیم و با هم بگیم و بخندیم.
نازنین و فاطمه هم نیستند،دوتا از بچه های خوب و دوست داشتنی کلاسمون.
آهنگ عوض شد:Rock Bottom
بحث رو هم عوض میکنم.
مدرسه دبیرستانی که مد نظر من بود و هست رو امروز باز هم دیدم.به خاطر آزمون تیزهوشان.
و سبد بسکتبال و میله ی بسکتبالش که وسط حیاط قرار داشت مرا محو کرد.حیاطش بسی بزرگ است.دوست دارم برم اونجا.
بازم با بچه ها کنار اون میدون باغ مانند نشتیم و حرف زدیم و آفتاب چشمانمان را میزد و پختیم از گرما.
داخل سالن دوست قدیمی دوران ابتدایی را دیدیم و حرف زدیم.
از کنار شهرکتاب هم رد شدیم،ولی نرفتیم تو چون کس دیگری هم در ماشینمان بود که نمیشد توقف کرد.
منتظرم بازم آهنگ تموم شه تا بحث رو هم همراش عوض کنم.خوب تموم شد.
King of the World
کتاب wonder رو تموم کردم.اولین کتاب انگلیسی که چهارصد صفحه بود و من خوندمش.
جک اولش آدم خوبی بود،بعدش ازش بدم اومد.ولی بعد دوباره عاشقش شدم.اونججایی که با مشت زد تو صورت جولیان رو دوست داشتم.
شارلوت رو هم دوست داشتم،ولی بعد فهمیدم سامر رو بیشتر دوست دارم.آگوست هم که شخصیت اصلی ماجرا بود.کسی که قیافه ی عجیبی داشت.
ویا،میراندا،جاستین،دیزی،پدر و مادر....همشون خوب بودن.
میراندا هم در پس اون چهره ی بدش خیلی خوب بود...خوشحال شدم وقتی ویا و میراندا دوباره با هم دوست شدن.
آموس...خدای من اون دعوای توی جنگا هم خیلی باحال بود.حتما کتابشو بخونید.خیلی قشنگه.
و میتونم بگم از خواندنش بسی خرسندم و به خودم می بالم که بالاخره تونستم یه کتاب انگلیسی بخوانم.دوستش دارم،حتما باید تو کتابخونم باشه،اونم متن اصلی و انگلیسیش.ولی زبان گستر نداشت.
مهم نیست.میگیرمش بالاخره.Don`t worry about.
کتاب جاناتان مرغ دریایی هم معرکه بود.
جاناتان که برخلاف دیگر مرغان دریایی به جای خوردن و خوابیدن و به دنبال سرپناه گشتن،همیشه به دنبال راهی برای پرواز میگشت،تندتر،سریعتر،ماهرانه تر،و بالاخره او را مایه ننگ میدانند و از گله شان ترد میکنند.
جاناتان میرود اما به دنبال مرغ های دریایی میگردد که مانند او هستند،به آنها هم می آموزد و یاد میدهد.
قضیه چیه تا من میخوام بحث رو هم تغییر بدم آهنگ هم عوض میشه؟
The Middle داره پخش میشه.
دوستش میدارم اینو.تصور کنین همین جور که دارم تایپ میکنم دیوونه بازی هم در میارم.
من و بلا هم همدیگر رو دیدیم و با خاطراتمان خندیدیم و کلی باهم حرف زدیم.
حتی دیروز هم با هم بودیم.
#درخت کاج از نظر من خیلی خوبه،حتی تو زمستونا هم سبزه سبز هست و کمر خم نمیکنه.کاج رو دوست دارم ولی به همون اندازه هم بهش حساسیت دارم.
حتی میوه کاج،دوست دارم،همیشه جمعشون میکنم.تا یکیشونو میبینم که سالمه و تمیزه برش میدارم و میارم به کلکسیونم اضافه میکنم.
باید ببینین بالای درخت کاج کوچمون چقدر کاجای خوشگل هست.اگه نگران آبروی خودم و خانوادمون نبودم حتما میرفتم بالای درخت و از اونجا میکندمشون.
آهنگ long live تیلور رو حتما گوش کنین.حتی شده متنش رو بخونین،دوستش دارم زیاد.
مخصوصا کورس آهنگش که میگه:
Long live the walls we crashed through
All the kingdom lights shined just for me and you
I was screaming long live all the magic we made
And bring on all the pretenders
I'm not afraid
Singing, long live all the mountains we moved
I had the time of my life fighting dragons with you
I was screaming long live that look on your face
And bring on all the pretenders
One day, we will be remembered
#کلاغ هم حیوون خوبیه.به زمستون وفاداره.
#یه موقع هایی هست که آرزو میکنم کاش من خارجی بودم و تو خارج زندگی میکردم،ولی همچنان تمدن ایرانی برام جالبه و تاریخش رو دوست دارم.
#امیدوارم امشب هوا صاف باشه و بتونم ستاره ها رو ببینم چند شبه بارونیه.
فرهنگ چیز خوبی است
هیچکدوم از شماهایی که پست های منو میخونید هری پاتریست هستین؟
یا اصلا سلبریتی کراشی دارین که دنبالش کنین و خبراش رو بخونین؟فیلماشونو دیدین؟
تو هرجای دنیا مسلمه که مردم دوست دارن امضای فرد موردعلاقشون رو داشته باشن،حالا اینکه من اندکی استثنا شدم و به خودم میگم اونا هم مثل ما آدمن امضاشون درمان کدوم دردم میشه که خودمو به کوه و دریا بزنم برای گرفتنشون دلیل بر این نیست که افراد دیگه هم مثل من باشن.
این حرفو زدم برای اینکه به خودم یادآور بشم امضا گرفتن کار عادی ای هست.
ولی خوب،حدی داره،کاش اقای نبویان هنوز مثل قبل بودن.
البته من خودم یادم رفته بود ایشون رو تا اینکه دوباره تو خندوانوه دیدمشون ولی دختران سرزمین من به سن آقای نبویان نگاه کنین...ببخشید انقدر رک میگم،ولی بی جنبه بازی هم حدی داره.
داشتم کامنتای پیجون رو میخوندم،ظاهرا طرف رو خفه کردن تو نمایشگاه کتاب ایشون هم مجبور شدن برن و نمونن اونجا.
آخه مردمان عزیز من،شما به جی کی رولینگ و طرفداراشون نگاه کنین،یاد بگیرین صف ایستادن رو،یاد بگیرین فرهنگ رو یه خورده.
آخه چرا؟
****کتابهای بسیار خواندم و ماجراهای فراوان دارم که برایتان تعریف میکنم.
در اولین فرصت.
همچون ستارگان باری دیگر به اغوش گرم قفسه ی کتابم شتافت...
یه روز بلارمینی
آهنگ I really don't care از دمی لواتو داره پخش میشه،تا الان بیرون بودم.
ساعت ۲۱:۴۵ دقیقه میباشد و من تازه از پیاده روی طولانی مدتی که از ساعت ۶ بعدازظهر شروع شد برگشتم.
مقصدمون شهر کتاب بود ولی وقتی دیدیم هیچ کدوممون قصد خریدن کتاب نداریم همراه مامان بلا رفتیم بازار چهارسوق و من و بلا همش به کفش فروشی ها دقت می کردیم و دنبال یه کفش خوب می گشتیم.
دلم،یعنی دلمون کفش آل استار میخواد،با اینکه کف کفشش صافه ولی دوستش داریم.
به طلافروشی هم علاقه شدیدی پیدا کردیم،تا یه طلا فروشی میدیدیم نگاه می کردیم.
رفتیم کلی پارچه دیدیم تا بلا یکی انتخاب کنه برای تونیکش،ولی در آخر یه پیرهن خرید.
بعدشم برای پدرش به عنوان کادوی روز پدر داشتیم لباس می دیدیم.
مامان بلا آلوچه و توت فرنگی خرید که ما دوتا با دستامون تمیزش کردیم خوردیم.:)))))
مغازه های ورزشی هم باحال بودن.خیلی دوستشون داشتیم.دنبال یه کتونی خوب و به درد بخور میگردیم.
هوس اسکیت برد هم کردیم.
زبان گستر هم رفتیم.مسئول اونجا گفت Alice in wonderland رو به احتمال زیاد نمیارن،چون خیلی قدیمیه و سه چهارماهه دارن سفارش میدن ولی نمیارن از تهران.
وقتی پرسیدم کتاب در سطح connect 2 چی دارن یه ردیف کتاب باحال بهم نشون داد.
کتاب Emma و Secret Garden رو حتما ایندفعه میخرم.
تایتانیک رو هم داشت.
خیلی کتابای باحالی داشت کلا.
ایندفعه میخوام به جای شهر کتاب برم زبان گستر.
آقا مرتضی اینا زنگ زدن که بیاین پارک باهم برگردیم.در نتیجه رفتیم پارک طلایی و بستنی یخی هم خوردیم.
و بعدش هم من و بلا با هم بدمینتون بازی کردیم که توپ با اراده قوی و محکمی تصمیم گرفت همیشه و در همه حال از میلی متری راکت ما دو تا بگذره.
یه عده دوچرخه سوار باحال هم اونجا بودن و ما در حسرت دوچرخه بودیم...
خیلی دوچرخه دوست داریم.و همچنین اسکیت برد.
بعدشم که آقا مرتضی ما رو کوچه پس کوچه آورد خونه،هم ناصرالحق رفتیم هم آتشکده هم بقعه میرحیدر آملی،از کنار مدرسه ابتدایی مون رد شدیم و خلاصه همه جا رو دیدیم.
جای همتون هم خالی.خیلی خوش گذشت.❤❤❤❤